یه روز یه نفر محکوم به مرگ بوده میبرنش برا اعدام..
جلادی هم که قرار بود اعدامش کنه باهاش ضد بود..
پادشاه اون روز خوشحال بود و یه شانسی به اعدامی میده و به جلاد میگه
سه تا برگ در بیار تو دو تاش بنویس بکشید و تو یکیش بنویس ببخشید..
چون جلاد با اون شخص دشمن بود تو هر سه کاغذ مینویسه بکشید...
بعد محکوم یه برگ ورمیداره و آزاد میشه چگونه امکان پذیره!!؟
بدجوری دوسش داشتم. بدجوری. قهر کرده بودیم و جواب تلفنامو نمی داد.
می دونستم با خونوادش قراره بره اون رستوران بزرگه تو گیشا. نفوذی داشتم
تو خونوادشون. عصر رفتم پنجاه هزار تومن رشوه دادم به بچه های رستوران. سال 77.
پسر ،با اون پول می تونستم خیلی کارها بکنم اما می دونستم دلم چی میخواد.
اومدن، نشستن ، سفارش دادن. غذاشون که آماده شد، من با لباس پرسنل رستوران
رفتم غذاها رو گذاشتم روی میزشون. منو که دید، بدجوری جا خورد. زیر نون پیتزاش با
ماژیک نوشته بودم دوستت دارم، منو ببخش. هی تیکه تیکه پیتزا خورد و هی به
من نگاه کرد و خندید. فرداش آشتی کردیم، و روزهای خوبی داشتیم .
هیچوقت اندازه اون روز حالم خوب نبود. روزی که تونستم کسی رو بخندونم که خیلی
دوستش داشتم و ازم ناراحت بود. عشق، ، شهامت و نگهداری و تلاش هم لازم داره .
هنوزم بهش که فکر میکنم، ته دلم به خودم میگم دمت گرم
حمید_سلیمی
ازدواج مثل دستشوئی میمونه
اونایی که توشن میخوان بیان بیرون
اونایی که بیرونن میخوان بیان توش
آهنگ گلپری جون آرمین نصرتی رو
واسه یه آمریکایی فرستادم
حالا خوشش اومده میگه معنیش رو برام بفرست
کسی کتاب مثنوی داره قرض بده؟
وجهه ی کشورمون در خطره …!!
این یه مسئله ملیه
عجب وفایی داره این دلتنگی.......
تنهاش که میذاری میری تو جمع و کلی میگی میخندی
بعد که از همه جدا شدی از کنج تاریکی میاد بیرون.....
می ایسته بغل دستت
دست میزاره رو شونت:
بر میگرده میگه !!!!!!
خوبی رفیق؟؟؟؟
بازم خودم و خودت
با من
آن جور که با دیگران حرف میزنی،
حرف نزن
من باهمه فرق دارم
آنها برای خودشان دیوانه اند
من دیوانه ی توام?
دختره پست گذاشته : سوسک تو اتاقمه
.
در عرض یه ربع 300 تا لایک خورده؛
60 نفر از اصفهان و اهواز راهی تهران شدن .
.
.
اونوقت پسره ده روزه پست گذاشته سرطان دارم حلالم کنید ،
.
.
.
.
2 تا لایک خورده . یکی هم نوشته آب میوه بخور خوب میشی
قضاوت عجولانه
قضاوت امر بسیار مهمی است . ما در بیشتر مواقع در حال قضاوت در مورد مسائل جاری و گذشته
و افراد هستیم و در کل قضاوت نکردن غیر ممکنه اما می توانیم با انجام چند کار ، کاری کنیم که
از قضاوتمان بعداً پشیمان نشویم اولین کاری که باید بکنیم اینه که ببینیم موضوع به ما ربط داره یا
نداره ، اگر ربط نداره که نباید قضاوت کنیم چون اگه درست قضاوت کنیم دخالت تو کار دیگران
کردیم و اگه اشتباه کنیم بار نتایج این نظر اشتباه هم به آن اضافه می شه و اما اگر ربط داشت و
مجبور به قضاوت بودیم کاری که باید بکنیم اینه که اطمینان حاصل کنیم و اینو در نظر بگیریم
که هیچ وقت صد در صد وجود نداره و همیشه یه درصد برای محالات هم در نظر بگیریم ، سعی
کنبم تا جایی که میتونیم براساس حرف دیگران قضاوت نکنیم و سعی کنیم همیشه اول حرف
شخصی که میخواهیم در موردش قضاوت کنیم رو بشنویم بعد قضاوت کنیم شاید اون شخص
دفاعی داشته باشه که برای ما هم مورد قبول باشه و بیاد داشته باشیم بعضی مواقع قضاوت
عجولانه زیانی به همراه داره که قابل جبران نیست بیایید در مورد قضاوت هایمان کمی تامل کنیم
بچه که بودیم بازیگوشی میکردیم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
الآن که بزرگ شدیم فرقی نکرده فقط بر عکس شده
گوشی بازی میکنیم!!
با سلام
خاطره سال 87محسن شهدادی/کیومرث شهدادی و خودم.....
دقیقا همین موقع ها سال 87بود که از مدرسه شهید قنادی مرخص شدیم.درب حیاط مدرسه
منتظر حسین شهدادی(داییم)بودیم ک بیایید وبرویم زاهدمحمود...انقدر شوق و ذوق رفتن
داشتیم ک نگو...اخه واسه ی بچه 13ساله سخته تو ی مدرسه ک مث زندان بود45روز نره
مرخصی خداییش سخت بود.ساعت 12بود ک اومد ی 7نفری بودیم ریختیم بالای پیکان بار
خخخخ وبه سلامتی حرکت کردیم به سمت زاهدمحمود از خوشهالی بال در میاوردیم..
از ترس پلیس ی سه چهار جا وایسادیم اما خوشبختانه پلیسی نبود.تا اینکه رسیدیم زاهدمحمود...
زاهدمحمود ک رسیدیم شروع کرد به بارون باریدن واااای چقدر حال میداد...بعد کلی تفریح
وگشت و گذار اماده شدیم ک برویم لار رفتم پیش داییم گفتم کی مارو میبره لار گفت من
که نمیتونم تو این بارون 7نفر ادم رو بزنم بالای پیکان/ی نفر پیدا میکنم..تا اینکه اومد خونمون
گفت فردا با پژوه 405میرید لار اون زمان هرکس ماشین سواری نداشت...یادم رفت ماشین
مال ابوذر زاهدی بود...صبح روز شنبه ساعت4سحر با اون هوای سرد حرکت کردیم
(من/محسن شهدادی/ابوالفضل زاهدی/علی درغال/ابوالحسن زاهدی و خواهرش و
کیومرث شهدادی با ابوذر میشدیم 8نفر تو 405با کلی بار...)تو راه ک داشتیم میرفتیم قبل
بنو ساردو ماشین رفت تو گل وحرکت نکرد هممون اومدیم پایین شروع کردیم به هل دادن
تا بلاخره دراوردیم...کثیف شدیم ودوباره سوار شدیم ...دیگه رسیدیم به هرمود...تو راه هم
اقا ابوذر ی های بای داد خوردیم وتا رسیدیم لار...اونجا ک رسیدیم وسایلامون گذاشتیم تو
خوابگاه ک مدیرمون(بیگلری از صحرای باغ بود)اومد وگفت تو این هوای بارونی شدید اومدید
چکار کنین یالا برین...داشت مارو بیرون میکرد ک مینی بوس شاه غیب با چند تا روستای دیگه
اومدن.گفت اشکالی نداره...برین تو خوابگاه رفتیم...ک یهویی خوابگاه شماره4سقفش ریخت..
هممون رو جمع کردن بردن تو نماز خانه(مسجد)شهرقدیم..ساعت 7.5شب بود ک داشتیم نماز
میخواندیم که یهویی سقف مسجد ریخت...نماز ک تمام شد دوباره هممون رو جمع کردن بردن
تو نماز خونه اموزش وپرورش لار...به همه اعلام کردن ک زنگ بزنیین بیان دونبالتون..همه زنگ زدن
جز ما ها اخه (زاهدمحمود ن تلفن داشت /ن مخابرات درست بود/ ن جاده اسفالت بود ک ما
ماشین دربست بگیریم)صبح شد...ساعت 7همه اومده بودن تا بچه هشون ببرن...جز ما
(تازه بیژن زاهدی/راشد دروند/میلاد شبخیز/عبدالمطلب دروند/با سعید زاهدی اینا هم بودن)
خوب گفتیم چکار نکنیم چکار کنیم من ک بزرگترشون بودم خخخ گفتم میریم شهر قدیم کسی
بود میریم کسی نبو هم با دربستی میریم...رفتیم میدان بار هیچ کس نبود/برگشتیم مدرسه
سرپرست اونجا بود (کهن دل کامیاب)گفت میبرمتون تا هرمود نفری 2هزار تومان میشه
16هزارتومان گفتیم باشه...حرکت کردیم بست پارو ک رسیدیم خخخ دیدیم ی ماشین داره اب
میبره ی ماشین چسپیده ب سر نخل 2تا ادم مرده امدادنجات اومده اتش نشانی/ووو...تازه
بچه های شاه غیب هم22نفر بودن اونجا گیر کرده بودن/یکی گفت بریم خونه کاظم یکی گفت
بریم خونه محمد زاهدی/هرکس ی نظریه میداد..تا اینه گفتم من ک ن کاظم زاهدی اشنامه
ن محمد زاهدی شما برین منو محسن و کیومرث نمیتونیم بریم خونه اینا(تازه محسن ک
محمد زاهدی داییش بود هم اجازه ندادم خخخ)خوب اونا رفتن لار ما موندیم/رفتم پیش ی
سرهنگی گفتم ما25تا دانش اموزیم میخوایم بریم اونور اب اونم گفت تو این هری وری اومدی
میگی میخوام برم برو بچه اونور منم ک اون موقه ها بچه فضولی بودم بهش گفتم توی
بی عرضه ای اونم ب سرهنگ خخخ اونم دید هی دارم چرت پرت میگم/بی سیم زد
به هلیکوپتر وگفت بشین 25 تا دانش اموز رو جابجا کن/بلاخره نشست وسوار بر هلیکوپرو
رفتیم اونور/هیچ کس پر نمیزد تا اینه س تا کهنه ای با موتور مارو رسوندن چهار برکه...از اونجا
با پا حرکت کردیم تا اینکه رسیدیم پشت گردنه بزن محسن که از همه ضعیف تر بود نفس داشت
اما من از خستگی میمردم..تا اینکه ی بنز وایستاد و سوار شدیم امدیم هرمود...حالا چکار کنیم...
خخخ...حرکت کردیم تا اینه تو راه محمد صادقی(عوض)دیدیم جفت چرخاش پنچر شانس ما بود
دیگه..گفیم رفتی زاهدمحمود به بابامون بگو بیاد دونبالمون(تو راه هم با کیومرث جان ی
بحث هایی کردیم ک جاش نیست بگم)الان ساعت 8شب و ما تو راه هرمود(ک اخرای
اسفالت بودیم ک دوتا هرمودی اومدن ی چن تا فهش ب یکی از بچه های
زاهدمحمودی دادان(دعوای عروسی وهاب))ب خیر گذشت که ساعت های 9بود
ک بابام با داییم اومدن و رفتیم خونه....
نویسنده : بهنام حیدری
منبع : http://26esfand1374.blogfa.com