خسته ام از تمام واژه هایی که دلم می گیرد خسته ام از حرف هایی که زبانم را .....
از تهی می ترسم و از خارها بیزارم و به گل ها دل می بندم من دیوانه ام
با من
آن جور که با دیگران حرف میزنی،
حرف نزن
من باهمه فرق دارم
آنها برای خودشان دیوانه اند
من دیوانه ی توام?
قضاوت عجولانه
قضاوت امر بسیار مهمی است . ما در بیشتر مواقع در حال قضاوت در مورد مسائل جاری و گذشته
و افراد هستیم و در کل قضاوت نکردن غیر ممکنه اما می توانیم با انجام چند کار ، کاری کنیم که
از قضاوتمان بعداً پشیمان نشویم اولین کاری که باید بکنیم اینه که ببینیم موضوع به ما ربط داره یا
نداره ، اگر ربط نداره که نباید قضاوت کنیم چون اگه درست قضاوت کنیم دخالت تو کار دیگران
کردیم و اگه اشتباه کنیم بار نتایج این نظر اشتباه هم به آن اضافه می شه و اما اگر ربط داشت و
مجبور به قضاوت بودیم کاری که باید بکنیم اینه که اطمینان حاصل کنیم و اینو در نظر بگیریم
که هیچ وقت صد در صد وجود نداره و همیشه یه درصد برای محالات هم در نظر بگیریم ، سعی
کنبم تا جایی که میتونیم براساس حرف دیگران قضاوت نکنیم و سعی کنیم همیشه اول حرف
شخصی که میخواهیم در موردش قضاوت کنیم رو بشنویم بعد قضاوت کنیم شاید اون شخص
دفاعی داشته باشه که برای ما هم مورد قبول باشه و بیاد داشته باشیم بعضی مواقع قضاوت
عجولانه زیانی به همراه داره که قابل جبران نیست بیایید در مورد قضاوت هایمان کمی تامل کنیم
با سلام
خاطره سال 87محسن شهدادی/کیومرث شهدادی و خودم.....
دقیقا همین موقع ها سال 87بود که از مدرسه شهید قنادی مرخص شدیم.درب حیاط مدرسه
منتظر حسین شهدادی(داییم)بودیم ک بیایید وبرویم زاهدمحمود...انقدر شوق و ذوق رفتن
داشتیم ک نگو...اخه واسه ی بچه 13ساله سخته تو ی مدرسه ک مث زندان بود45روز نره
مرخصی خداییش سخت بود.ساعت 12بود ک اومد ی 7نفری بودیم ریختیم بالای پیکان بار
خخخخ وبه سلامتی حرکت کردیم به سمت زاهدمحمود از خوشهالی بال در میاوردیم..
از ترس پلیس ی سه چهار جا وایسادیم اما خوشبختانه پلیسی نبود.تا اینکه رسیدیم زاهدمحمود...
زاهدمحمود ک رسیدیم شروع کرد به بارون باریدن واااای چقدر حال میداد...بعد کلی تفریح
وگشت و گذار اماده شدیم ک برویم لار رفتم پیش داییم گفتم کی مارو میبره لار گفت من
که نمیتونم تو این بارون 7نفر ادم رو بزنم بالای پیکان/ی نفر پیدا میکنم..تا اینکه اومد خونمون
گفت فردا با پژوه 405میرید لار اون زمان هرکس ماشین سواری نداشت...یادم رفت ماشین
مال ابوذر زاهدی بود...صبح روز شنبه ساعت4سحر با اون هوای سرد حرکت کردیم
(من/محسن شهدادی/ابوالفضل زاهدی/علی درغال/ابوالحسن زاهدی و خواهرش و
کیومرث شهدادی با ابوذر میشدیم 8نفر تو 405با کلی بار...)تو راه ک داشتیم میرفتیم قبل
بنو ساردو ماشین رفت تو گل وحرکت نکرد هممون اومدیم پایین شروع کردیم به هل دادن
تا بلاخره دراوردیم...کثیف شدیم ودوباره سوار شدیم ...دیگه رسیدیم به هرمود...تو راه هم
اقا ابوذر ی های بای داد خوردیم وتا رسیدیم لار...اونجا ک رسیدیم وسایلامون گذاشتیم تو
خوابگاه ک مدیرمون(بیگلری از صحرای باغ بود)اومد وگفت تو این هوای بارونی شدید اومدید
چکار کنین یالا برین...داشت مارو بیرون میکرد ک مینی بوس شاه غیب با چند تا روستای دیگه
اومدن.گفت اشکالی نداره...برین تو خوابگاه رفتیم...ک یهویی خوابگاه شماره4سقفش ریخت..
هممون رو جمع کردن بردن تو نماز خانه(مسجد)شهرقدیم..ساعت 7.5شب بود ک داشتیم نماز
میخواندیم که یهویی سقف مسجد ریخت...نماز ک تمام شد دوباره هممون رو جمع کردن بردن
تو نماز خونه اموزش وپرورش لار...به همه اعلام کردن ک زنگ بزنیین بیان دونبالتون..همه زنگ زدن
جز ما ها اخه (زاهدمحمود ن تلفن داشت /ن مخابرات درست بود/ ن جاده اسفالت بود ک ما
ماشین دربست بگیریم)صبح شد...ساعت 7همه اومده بودن تا بچه هشون ببرن...جز ما
(تازه بیژن زاهدی/راشد دروند/میلاد شبخیز/عبدالمطلب دروند/با سعید زاهدی اینا هم بودن)
خوب گفتیم چکار نکنیم چکار کنیم من ک بزرگترشون بودم خخخ گفتم میریم شهر قدیم کسی
بود میریم کسی نبو هم با دربستی میریم...رفتیم میدان بار هیچ کس نبود/برگشتیم مدرسه
سرپرست اونجا بود (کهن دل کامیاب)گفت میبرمتون تا هرمود نفری 2هزار تومان میشه
16هزارتومان گفتیم باشه...حرکت کردیم بست پارو ک رسیدیم خخخ دیدیم ی ماشین داره اب
میبره ی ماشین چسپیده ب سر نخل 2تا ادم مرده امدادنجات اومده اتش نشانی/ووو...تازه
بچه های شاه غیب هم22نفر بودن اونجا گیر کرده بودن/یکی گفت بریم خونه کاظم یکی گفت
بریم خونه محمد زاهدی/هرکس ی نظریه میداد..تا اینه گفتم من ک ن کاظم زاهدی اشنامه
ن محمد زاهدی شما برین منو محسن و کیومرث نمیتونیم بریم خونه اینا(تازه محسن ک
محمد زاهدی داییش بود هم اجازه ندادم خخخ)خوب اونا رفتن لار ما موندیم/رفتم پیش ی
سرهنگی گفتم ما25تا دانش اموزیم میخوایم بریم اونور اب اونم گفت تو این هری وری اومدی
میگی میخوام برم برو بچه اونور منم ک اون موقه ها بچه فضولی بودم بهش گفتم توی
بی عرضه ای اونم ب سرهنگ خخخ اونم دید هی دارم چرت پرت میگم/بی سیم زد
به هلیکوپتر وگفت بشین 25 تا دانش اموز رو جابجا کن/بلاخره نشست وسوار بر هلیکوپرو
رفتیم اونور/هیچ کس پر نمیزد تا اینه س تا کهنه ای با موتور مارو رسوندن چهار برکه...از اونجا
با پا حرکت کردیم تا اینکه رسیدیم پشت گردنه بزن محسن که از همه ضعیف تر بود نفس داشت
اما من از خستگی میمردم..تا اینکه ی بنز وایستاد و سوار شدیم امدیم هرمود...حالا چکار کنیم...
خخخ...حرکت کردیم تا اینه تو راه محمد صادقی(عوض)دیدیم جفت چرخاش پنچر شانس ما بود
دیگه..گفیم رفتی زاهدمحمود به بابامون بگو بیاد دونبالمون(تو راه هم با کیومرث جان ی
بحث هایی کردیم ک جاش نیست بگم)الان ساعت 8شب و ما تو راه هرمود(ک اخرای
اسفالت بودیم ک دوتا هرمودی اومدن ی چن تا فهش ب یکی از بچه های
زاهدمحمودی دادان(دعوای عروسی وهاب))ب خیر گذشت که ساعت های 9بود
ک بابام با داییم اومدن و رفتیم خونه....
نویسنده : بهنام حیدری
منبع : http://26esfand1374.blogfa.com