امروز سوار سرویس دانشگاه بودم پشت یکی از صندلی ها جمله ای باحالی نوشته بود
(حداقل برای من جالب بود) جمله این بود
خاطرت را میخواستم نه خاطراتت را
میگویند :
سفیر انگلیس در دهلى از مسیری در حال گذر بود، که یک جوان هندی، لگدی به گاوی میزند ...
و گاو که در هندوستان مقدس است ...!
فرماندار انگلیسی پیاده شده و به سوی گاو میدود و گاو را میبوسد و تعظیم میکند ...!
بقیه مردم حاضر که میبینند یک غریبه اینقدر گاو را محترم میشمارد،
در جلوى گاو ، سجده میکنند و آن جوان را به شدت مجازات میکنند ...
همراه فرماندار با تعجب میپرسد :
چرا این کار را کردید ؟
فرماندار میگوید :
لگد این جوان آگاه، میرفت که فرهنگ هندوستان را هزار سال جلو بیاندازد، ولی من نگذاشتم ...!!!
??کتاب : "جهانی که من میشناسم"
?? نویسنده : برتراند راسل
بعضیا میگن غروب غم انگیزه ولی برای من دلنشینه
امروز تو وبلاگ یکی از بچه خوندم که نوشته بود
(آرامش "این روزهایم را مدیون همین "انتظاری" هستم که دیگر از کسی ندارم.)
این روزا ته انتظارم از دیگران اینه که کاری به کارم نداشته باشند
ولی حیف این ارامش تو زندگیم نیست اخه خیلیا همین هم نمیتون انجام بدن
فکر کنم همین یه انتظارم هم نباید داشته باشم
دلم بد جور هوای آوین داره خصوصا برای عکس پایین
زاهد محمود فروردین 96
یک روز دیگر هم گذشت ،
اما من هنوز نمی دانم با خودم چند چندم.
لحظه ای چنان دلم برایش تنگ می شود که تمام وجود حضورش را می طلبد ،
لحظه ای دیگر حتی از فکر کردن بهش بیزارم
بعضی وقتا از خودم می پرسم ایا هنوز هم دوستش دارم؟؟؟
جواب این سوال حتی به خودم هم نمی توانم بدهم
این روزا حال و هوای عجیبی دارم
حالا گاوداری و مرغداری و پرورش اسب و این چیز ها رو خارج شهر میسازن قابل درکه برام !
اما نمی فهمم دیگه چرا دانشگاه ها رو خارج شهر می سازن؟